I heard that a prince was short and not handsome

I heard that a prince was short and not handsome, while his brothers were tall and handsome. Their father (the king) looked at him with dislike and contempt. The prince was perceptive and said: “O my father, a short sensible man is better than a tall ignorant one, as not everything that is taller has greater worth.”

The sheep is clean, and the elephant is a carcass.

The smallest of the mountains near Mecca (Tour) is, in God’s sight, greater in rank and spiritual value

I once heard of a thin scholar who spoke to a fat fool:

A pure-blooded horse, even if weak,

is better than a stable of donkeys.

The father (the king) laughed, and the ministers admired him, but his brothers felt envy and hid anger in their hearts.

A person’s true nature is hidden beneath his tongue;

the tongue hides knowledge and also hides faults.

Do not think every small heap is a little tree

it might be a sleeping tiger!

I heard that the king faced a fierce battle. The enemy came close in that area, and the sight was hard to bear as both armies clashed. The first man to enter the field was this prince (the short, not handsome one), and He said:

I am not the one who in the day of war will flee the battlefield.

If this is the day of contest, I will make the ground drink blood from the heads of the enemies

When the enemy attacks, wastes his own blood;

on the day of contest, whoever runs from the field wastes the blood of his own army.

After he spoke, the prince charged the enemy, killed many men, and returned to his father (the king), and kissed the ground at his father’s feet and said:

O who belittled my appearance,

thinking that appearance equals skill

The thin horse is useful on the field, not the fat ox.

It is said the enemy’s army outnumbered them, and some soldiers wanted to flee. The prince shouted to them: “Fight like men, or wear women’s clothes!”, The riders were roused by his words and attacked the enemy at once. I heard they won that day. The king kissed his head and eyes, drew him close, and every day admired him more until he made him his heir.

The brothers envied him and poisoned his food. The sister saw this from behind the lattice and shut it tightly. The prince noticed and pushed the food away, saying: “It is impossible that those capable be killed and be replaced by the incapable.”

No one will replace the shadow of a phoenix with the shade of an owl,

even if the phoenix disappears from existence

When the father learned what had happened, he summoned his sons, punished them, and gave each a fixed share of the borderlands so that the strife ended and the dispute stopped. For ten darāwīsh (religious person) sleep on one mat, and two kings cannot fit in the same province.

If the servant of God eats half a loaf,

he will give the other half, like those who are modest, to the poor.

A king rules one province,

and remains anxious over another.

سمعتُ أنَّ أميرًا كان قصيرًا و (دميماً) ليس وسيماً، وإخوتهِ ذوي قامات طويلة و وسيمين، فكان أبوه (الملك) ينظر اليه بكراهةٍ و تقليل شأن (إحتقار)، فَطنَ (بفِراسة) الأميرُ وقال: «يا أبي، القصيرُ العاقلُ خيرٌ من الجاهلِ ذوي القامة الطويلة، ليس كلُّ ما أرتفعت قامتُه، أرتفع قدرُه/شأنه».

الشاةُ نظيفةٌ والفيلُ جيفةٌ

أقلُّ جبال الأرض طورٌ (بالقرب من مكة المكرمة) وإنه

لأعظمُ عند الله قدرًا ومنزلًا

سمعت ذات (يومٍ) بأن عالماً نحيلاً

قالَ لأحمقٍ سمين

حصانٌ أصيلٌ، وإن كان ضعيفاً

لهو خيرٌ من إسطبلِ حمير

ضَحكَ الأب (الملك) وأعجب الوزراءُ، فحسده الإخوة (أضمروا في نفوسهم غضباً)

أصلُ المرءِ مخبوءٍ تَحتَ لسانهِ

فأن اللسان يخفي ما كان من علمٍ وأخفى من عيبٍ

لا تظنّ بأن كلَّ قطعةٍ صغيرةً هي شجرة صغيرة

فقد يكون نَمراً نائماً!

سَمعتُ بأن الملك واجه معركةً ضاريةً، حيث أقترب ذلك العدو في تلك المنطقة، وكان المنظر صعباً عليه، إذ أشتبكت جيوشُ الطرفين، فكان أول شخصٍ دخل الميدان هذا الأمير (القَصير الدَميم)، وقال:

لست أنا، في يوم الحربِ، من يَهرب من ساحةِ المعركةِ (الاعداء يرون ظهره)

بل، إن كان يوم المنازلةِ، أنا من يجعل التراب تروى بالدم من رؤوس الاعداء

عندما يأتي العدو بحربٍ، فهو من يَهدر دمهِ

وفي يوم المنازلة، من يهرب من ساحة المعركة يهدر دماء جيشهِ

هذا الأمير، عندما فرغ من حديثه، أغار على جيش العدو، وقتل مجموعة من الرجالِ، ورجع الى والده (الملك) وقَبل (قام بتقبيل) الأرض التي يقف عليها (الملك) أمامه، وقال:

يا من قللت من شأن مَظهري

حتى ظننتَ بأن المَظهرَ مُرتبط بالمهارةِ

فالحصانُ النحيلُ ينفعُ

في الميدان، لا الثورُ المُسَّمنِ

قيل بأن جيش العدو كان أكثر منهم عدداَ، فأراد بعضُ الجنودِ الهروب، فصاح فيهم هذا الأمير (الإبن) وقال: «قاتلوا كالرجال أو البسوا ثيابَ النساء!»،

وقد تشجع الفُرسان بكلماتِ هذا (الأمير) وهجموا (على العدو) على الفور، وسمعت أنهم انتصروا على العدو في ذلك اليوم أيضًا، فقبّل المَلك رأسه وعينيه وضمه الى جانبهِ، فكان كل يوم يعجب به أكثر فأكثر حتى جعله ولي عهدهِ.

حَسد الإخوةُ (أخوهم، المقرب من أبيهم) فوضعوا السم في طعامه، رأت الأختُ هذا الأمر (الذي جرى في الغرفة) من وراء الشباكِ،فأغلقته بقوة، فَطنَ (الأمير/الابن) لذلك، وأبعد يده عن الطعامِ، وقال: مُحالٌ أن يُقتل ذوي الكفاءة، ويحلَّ محلَّهم عديمي الكفاءة.

لن يَستبدل أحدٌ ظل بومةٍ، مكان العنقاءِ،

ولو أنقرضت العنقاء من الوجود

فأَعْلَمُوا الْوَالِدَ بِهَذَا الْحَالِ، فَدَعَا إِخْوَتَهِ وَأَوْجَبَ عَلَيْهِمُ الْعِقَابَ، ثُمَّ قَسَّمَ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ حِصَّةً مُحَدَّدَةً مِنْ أَطْرَافِ الْبِلَادِ، حَتَّى أسْتَقَرَّتِ الْفِتْنَةُ وَانْتَهَتِ الْخُصُومَةُ؛ إِذْ يَنَامُ عَشَرَةُ دَرَاوِيشَ عَلَى حَصِيرَةٍ وَاحِدَةٍ، وَلَا يَتَّسِعُ مَلِكَانِ فِي إِقْلِيمٍ وَاحِدٍ.

إذا أكل عُبد الله نَصفَ خُبزةٍ

فسيبذل النصف الأخر، كالمُتعففين، للفقراءِ

يَحكم مَلكٌ إقليمًا

ويظلُّ قلقًا على إقليمٍ آخر

ملک‌زاده‌ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب‌روی، باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد، پسر به فراست و استبصار به جای آورد و گفت: ای پدر کوتاهِ خردمند بِه که نادانِ بلند. نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر.

اَلشَّاةُ نَظِیفَةٌ وَ الْفِیلُ جِیفَةٌ.

اَقَلُّ جِبالِ الارْضِ طُورٌ و اِنَّهُ

لاَعْظَمُ عِندَاللهِ قَدْرَاً وَ مَنْزِلا

آن شنیدی که لاغری دانا

گفت باری، به ابلهی فربه:

اسبِ تازی و گر ضعیف بود

همچنان از طویله‌ٔ خر به

پدر بخندید و ارکانِ دولت پسندیدند و برادران به‌جان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نِهالی

باشد که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملِک را در آن قُرب دشمنی صَعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود، گفت:

آن نه من باشم که روزِ جنگ بینی پشت من

آن منم گر در میانِ خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد، به خون خویش بازی می‌کند

روزِ میدان و آن که بگریزد به خونِ لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردانِ کاری بینداخت چون پیشِ پدر آمد زمینِ خدمت ببوسید و گفت:

ای که شخصِ مَنَت حقیر نمود

تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغرمیان به کار آید

روزِ میدان، نه گاوِ پرواری

آورده‌اند که سپاهِ دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگِ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت: ای مردان بکوشید یا جامهٔ زنان بپوشید! سواران را به گفتنِ او تهوّر زیادت گشت و به‌یک‌بار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند مَلِک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهدِ خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید دریچه بر هم زد، پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت: محالست که هنرمندان بمیرند و بی‌هنران جای ایشان بگیرند.

کس نیاید به زیرِ سایهٔ بوم

ور همای از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی به‌واجب بداد. پس هر یکی را از اطرافِ بلاد حِصّه معین کرد، تا فتنه بنشست و نزاع برخاست، که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم‌نانی گر خورد مردِ خدا

بذلِ درویشان کند نیمی دگر

ملکِ اقلیمی بگیرد پادشاه

همچنان در بندِ اقلیمی دگر

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *