Why do you treat me kindly, yet intend to destroy me?
If you’re playing with fire, why do you weigh things so carefully?
Every moment you plunge the sickle into my soul with a new color,
If you want to kill, then kill (destroy me), and if you want to leave, then leave, why the regret?
Love contains hundreds of atrocities and fires, in the heart and mind,
If you want to pick pearls, why (choose to do so) in a stormy sea?
How long will you remain frowning angrily like a sorcerer?
My lord, for the sake of those with kind hearts, why do you frighten the servants?
Why do you treat me kindly, yet intend to destroy me?
If you’re playing with fire, why do you weigh things so carefully?
Every moment you plunge the sickle into my soul with a new color,
If you want to kill, then kill (destroy me), and if you want to leave, then leave, why the regret?
Giving is difficult, so don’t look for easy pleasure,
Reject what is readily available, why be resigned to comfort?
I know you will kill me with shame, and you will kill me (in any case), because you fear confrontation,
If you’re going to kill me with poison, why choose to do so during an evening feast?
Why do you treat me kindly, yet intend to destroy me?
If you’re playing with fire, why do you weigh things so carefully?
Every moment you plunge the sickle into my soul with a new color,
If you want to kill, then kill (destroy me), and if you want to leave, then leave, why the regret?
Arabic Translation
لماذا تتعامل مَعي بلُطف، لكن تنوي القضاء عَلي؟
إذا كنت تلعب بالنار، فلماذا تزن الأمور بميزانٍ دقيق؟
في كُل لحظة تَغرس المنجل في روحي بلون جديد،
إذا أردت أن تَقتل فاقتل (أقضي علي)، و إذا أردت أن تذهب، فأذهب، لماذا الندم؟
الحُب فيه مئات الفضائع، و النيران، في القَلب و العقل،
إذا أردت أن تلتقط اللؤلؤ، فلماذا (تختار ذلك) في بحرٍ عاصف؟
إلى متى ستبقى مُتجهماً بغضب كالسَحرة؟
يا سيدي من أجل ذوي القلوب الطيبة، لماذا تُخيف الخدم؟
لماذا تتعامل مَعي بلُطف، لكن تنوي القضاء عَلي؟
إذا كنت تلعب بالنار، فلماذا تزن الأمور بميزانٍ دقيق؟
في كُل لحظة تَغرس المنجل في روحي بلون جديد،
إذا أردت أن تَقتل فاقتل (أقضي علي)، و إذا أردت أن تذهب، فأذهب، لماذا الندم؟
إن العَطاء صَعبٌ، فلا تبَحث عن المَتعةِ السهلةِ،
أرفض الشيء الجاهز، لماذا تكون مُستكيناً للراحة؟
أعلم أنكَ ستقتلني عاراً، و ستقتلني (في كل الأحوال)، لأنك تخاف المواجهة،
إذا كُنت ستقتلني بالسُم، فلماذا تختار ذلك خلال وليمة المساء؟
لماذا تتعامل مَعي بلُطف، لكن تنوي القضاء عَلي؟
إذا كنت تلعب بالنار، فلماذا تزن الأمور بميزانٍ دقيق؟
في كُل لحظة تَغرس المنجل في روحي بلون جديد
إذا أردت أن تَقتل فاقتل (أقضي علي)، و إذا أردت أن تذهب، فأذهب، لماذا الندم؟
Persian Poem
گر دلنوازی میکُنی، آهنگِ ویرانی چرا؟
ور شُعلهبازی میکُنی، با مصلحتدانی چرا؟
هر دَم به رنگی نوبهنو بر جان نهی داسِ درو
کُشتی بِکُش، رفتی بُرو، دیگر پشیمانی چرا؟
کُشتی بِکُش، رفتی بُرو، دیگر پشیمانی چرا؟
عشق است و صد رُسواگری، آتشدِلی، آتشسری
دُردانه گر خواهی بَری، از بحرِ طوفانی چرا؟
تا کِی به قَهرِ جادوان چین برنهی بر اَبروان
ای خواجه، بَهرِ نیکوان، این بندهترسانی چرا؟
گر دلنوازی میکُنی، آهنگِ ویرانی چرا؟
ور شُعلهبازی میکُنی، با مصلحتدانی چرا؟
هر دَم به رنگی نوبهنو بر جان نهی داسِ درو
کُشتی بِکُش، رفتی بُرو، دیگر پشیمانی چرا؟
کُشتی بِکُش، رفتی بُرو، دیگر پشیمانی چرا؟
با سختیِ دلدادگی، لَذّت مَجوی از سادگی
سربَرکش از آمادگی، در بند آسانی چرا؟
دانم به ننگَم میکُشی، وز بیمِ جنگم میکُشی
چون با شَرَنگم میکُشی، در شامِ مهمانی چرا؟
گر دلنوازی میکُنی، آهنگِ ویرانی چرا؟
ور شُعلهبازی میکُنی، با مصلحتدانی چرا؟
هر دَم به رنگی نوبهنو بر جان نهی داسِ درو
کُشتی بِکُش، رفتی بُرو، دیگر پشیمانی چرا؟
کُشتی بِکُش، رفتی بُرو، دیگر پشیمانی چرا؟
کُشتی بِکُش، رفتی بُرو، دیگر پشیمانی چرا؟
The original poem by فريدون توللى
آغوشِ کامِ دیگران
گر دلنوازی میکُنی، آهنگِ ویرانی چرا؟
ور شُعلهبازی میکُنی، با مصلحتدانی چرا؟
هر دَم به رنگی نوبهنو بر جان نهی داسِ درو
کُشتی بِکُش، رفتی بُرو، دیگر پشیمانی چرا؟
پابوسِ عشقم زین لبان، همچون سَگت روز و شبان
ای طوطیِ شیرینزبان، این گُربهرقصانی چرا؟
عشق است و صد رُسواگری، آتشدِلی، آتشسری
دُردانه گر خواهی بَری، از بحرِ طوفانی چرا؟
گَه چیرهدستی میکنی، گَه ترکِ مستی میکُنی
گر بُتپرستی میکُنی، با سُستایمانی چرا؟
تا کِی به قَهرِ جادوان چین برنهی بر اَبروان
ای خواجه، بَهرِ نیکوان، این بندهترسانی چرا؟
با سختیِ دلدادگی، لَذّت مَجوی از سادگی
سربَرکش از آمادگی، در بند آسانی چرا؟
ای جامِ نوشَت زَهرِ من، تا دل نسوزی بَهرِ من
رو درکَشی چون اَهرمن، با لُطفِ یزدانی چرا؟
دانم به ننگَم میکُشی، وز بیمِ جنگم میکُشی
چون با شَرَنگم میکُشی، در شامِ مهمانی چرا؟
اِی با فریدون سَرگِران، آغوشِ کامِ دیگران
با خَشم و قَهرِ بیکران، آن مِهرِ پنهانی چرا؟
Discover more from Garden of Translation
Subscribe to get the latest posts sent to your email.
 
			 
			 
			 
			